هوالرئوف الرحیم

صبح با رضا خوشحال و خندان و بی خیال، پاشدیم رفتیم برای سونوگرافی.

خیلی زود رسیدیم. خیلی زود نوبتم شد و رفتم داخل.

شاد بودم که.

کار دکتر که تموم شد خیلی جدی نکات ترسناکی رو بهم گفت که از اون موقع تا چند ساعت بعدش از زور ترس و اضطراب، اشک از چشمهام جاری می شد.

دسترسی به دکتر خودم نداشتم و باز برگشتم پیش همون دکتر رضوان.

اونم تعجب کرد و باز من رو ترسوندن و در نهایت ممنوع السفرم کردن و راهیم کردن خونه.

رضا هم تور رو کنسل کرد و خلاص.

خیلی دلم گرفت.

خیلی دلم گرفته.

مخصوصا که الان چند نفر مشهدن و استوری و پست و .

دلم گرفته.

اینکه دست و پا بزنی بری پیش کسی که دوستش داری و اون دائم سنگ بندازه و نخواد. 

خیلی حالم بده. از اینکه دیگه نمی خوادم.






مامان و بابا و رضا اعتقاد دارن که چشم خوردم.

چطور تا حالا که کسی خبر نداشت هیچ مشکلی برام پیش نیومده بود؟

رضا میگه اشتباه کردی گفتی. باید تا زایمانت به هیچکی هیچی نمی گفتی.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها