هوالرئوف الرحیم

صبح هرچی دنبال بلیط گشتیم، متناسب با ذائقه مون یافت نشد. 

یهو تصمیم گرفتیم نهار بریم بیرون. بسکه رضوان تو این هفته در مورد جوجه کباب و سیب زمینی زغالی با دایی و دختر دایی و زن داییش حرف زد. البته چیزی که داشت بخاطر می آورد، مال عصر عید فطر بود در حیاط خونه. 

هیچی. تندی جوجه کباب رو ردیف کردم و وسایل رو گذاشتم دم در. نماز خوندیم میان وعده هم خوردیم دیگه 2 بود راه افتادیم.

تو آفتاب نشستیم خیلی خوب بود گرم بود. ولی یکم که گذشت آفتاب رفت و سردمون شد. نهارمونم خیلی خوب و کافی و عالی بود بر خلاف تصورمون. رضوان چقدر حال کرد!

بعد سردمون شد و بند و بساط رو جمع کردیم رفتیم بالاتر چای بخوریم.

دم اولین دستشویی و نمازخونه نگه داشتیم که مثل بهشت بود. آب گرم. شیک. نمازخونه داغ بح بح.

گرم شدیم و شارژ شدیم و دوباره راه افتادیم و تو پارک نزدیک خونه رضوان رفت سراغ بازی و ما هم چای خوردیم. خیلی صفا داشت. 

همه اینهارو نوشتم به اینجا برسم:

که رضوان معاشرتی و دوست پسند ما، دنبال هر بچه ای که می رفت تا باهاش بازی کنه، دست رد به سینه ش می زدن. رضا که شاهد این ماجرا بود خیلی اعصابش خرد شد خیلی. گفت: "دوست ندارم فانوس بگیره دستش به دنبال دوست. حتما باید ببریش مهد کودک یه ساعت با بچه ها بازی کنه بیاد." 

بعدشم یخ کرده بود رفت تو ماشین. من موندم تا سیرمونی رضوان. بلاخره یه رادینی که هم هیکل خودش بود ولی ازش کوچیکتر بود رو یافتیم تا باهاش الاکلنگ بازی کنه. بعدشم رضوان رفت برای رادین تاب خالی پیدا کرد تا سوار بشه و منتظر موند تاب بغلیش خالی بشه و باهاش تاب بازی کنه.

دایی رادین پشت در خونه شون منتظر اونها بود. من تیکه ی یخ شده بودم. ولی بچه ها رضایت نمی دادن بریم.

دیگه خدا رحممون کرد و بازبشون تموم شد و رضوان به قولش عمل کرد و تاب آخرین وسیله ی بازیش بود و رفتیم پیش باباش تو ماشین و خونه.





پی نوشت:

به رضا گفتم خوبه حالا همبازیش با فاصله سنی معتدل، تو راهه. اگه 8_9 ساله بود و این صحنه رو می دیدی چی؟

دلمون برا یاسین هم سوخت.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها